احساس یک مهاجر آواره را دارم. مهاجری که دلش سکون میخواهد.
به نوشتن در اینجا هم فکر نمیکنم.
با این ۵۸۵۷ یادداشتی که در خندههای صورتی بلاگفا نوشته بودم و حالا هیچ دسترسییی بهشان ندارم چه کنم؟!
احساس یک مهاجر آواره را دارم. مهاجری که دلش سکون میخواهد.
به نوشتن در اینجا هم فکر نمیکنم.
با این ۵۸۵۷ یادداشتی که در خندههای صورتی بلاگفا نوشته بودم و حالا هیچ دسترسییی بهشان ندارم چه کنم؟!
گربهی جوانی که روزی چند مرتبه از کنار میزم عبور میکند
و بیش از آن که بخواهد به خوراکیهای روی میز ناخنک بزند
لبخند میخواهد
لبخندی در جواب لبخند
این یعنی تکثیر مهربانی در دفتر خوابالود و آرام و بیصدایی که همهی آدمها خیلی جدی سرشان در کارشان است
و حوصلهی لبخند زدن هم ندارند.
موفقیت این روزهای اخیر این است که بالاخره یادگرفتم موهایم را تیغماهی ببافم. نمیدانید چقدر خوشگل میشود موهایم!
به قطر کتابها بیشتر از طرح جلد یا اسمشان هیجان نشان میدهد. مثلا دهان کوچکش را اندازهی دهان یک تمساح بالغ باز میکند: «آآآآآ... اینو میخونی آخه؟» و من سرم را تکان میدهم آره. جواب او هم همین است که عجب حوصلهای داری. کار دیگری نداری نه؟! در خیال او گاهی من بیکارترین آدم دنیا هستم که کاری جز خواندن کتابهای قطور و بچگانه ندارد. گاهی هم هنرمندترین دختر روی زمین میشوم که میتواند سه تا بند چرمی را به یک دستبند معمولی تبدیل کند و بپیچد دور مچ لاغر و نحیف او تا به همکلاسیهایش پز بدهد که دستبندش را خودش درست کرده است.
کتابخانهی من بیش از آن که کتاب بزرگسال داشته باشد کتاب کودک و نوجوان دارد و او هم در حد تماشای تعداد کتابها و صفحاتشان هیجانش را بروز میدهد. یکی از بزرگترین آرزوهایم این است که دوستیمان به سمتی سوق پیدا کند که او آخر هفتهها بیاید در خانهمان را بزند و از من کتاب بخواهد و من بهترین کتابهای کودک و نوجوانی را که خواندهام بدهم دستش و اطمینان بدهم که زندگی به این گهی نمیماند و همهچیز خیلی بهتر میشود. اما او گاهی انگشت کوچولوی وسطیاش را نشانم میدهد و میگوید آی فاک لایف. آی فاک ریدینگ. اینها را نمیگوید. شانههایش را میدهد بالا و لبهایش را کج و کوله میکند که حوصلهش را ندارد که همان معنی وات عه فاکینگ ورک میدهد.
دیروز تکیه داده بود به دیوار اتاقم و من را تماشا میکرد که برای هدیهی بهترین دوستم از توی سبد کاغذ کادوها، بهترینش را انتخاب میکردم برای بستهبندی کردن. پرسیدم: «دلت نمیخواهد کتاب بخوانی؟!» لبهایش را کج و کوله کرد: «ولم کن بابا! حوصله ندارم!» کتاب «خانه به دوش» ژاکلین ویلسون را دادم دستش. گفتم حالا صفحهی اولش را بخوان شاید خوشت بیاید. «خانه به دوش» داستان دختر بچهی کوچکیست که مامان و بابایش طلاق گرفتهاند و او بین زندگی با پدر و مادرش مانده است و صمیمیترین دوستش یک عروسک خرگوش است. «خانه به دوش» دقیقا داستان زندگی خودش است. دیدم دو صفحه خوانده و وسط مکثهای طولانیاش صدای قهقهش بلند میشود. گفت: «مطمئنی من میتونم این کتاب رو تموم کنم؟!» گفتم: «آره بابا! کاری نداره که!» و با تردید سرش را تکان داد: »حالا هرچقدر حوصلهم بکشه میخونم!»
یکی از بزرگترین آرزوهایم؟! بیاغراق این است که دوست ده سالهام را هیچ زندگی قشنگی دارد، با کتاب و خواندن آشتی بدهم تا باور کند زندگی به این زشتی و گندی نمیماند و یک روزی همهچیز به طرز جادویی و باورنکردنییی تغییر میکند.
دلدل میکنم کتاب را تا ته بخواند و ببینید که شخصیت دختربچهی داستان که خود اوست چطور با زندگی و شرایط جدید کنار میآید. کاش از خواندن کتاب خسته نشود. کاش... کاش...