من در آوازهای فندق حضور دارم.
در واقع خوشبختی و افتخار بزرگم این است که نام من یکی از آن چند کلمهی محدودیست که یاد گرفته و به زبان میآورد.
پیش از این دو حرف ساده بودم: «با» و حالا «ف» غلیظ و چسبناکی کاملم میکند: «فففففففبا!»
و خوشتر از آن، این که نامم را به آواز میخواند. وقتی سرش را توی کابینت کرده و با خودش حرف میزند، وقتی تلفن خانهشان زنگ میزند لابد من هستم که میخواهم با او حرف بزنم، وقتی از دهها عکس اینستاگرام، من را میشناسد و عکسم را میبوسد.
او میتواند دوستی و مهرش را با حلقه کردن دستهای نحیفاش دور گردنم اثبات کند و چند مرتبه پشت سر هم تکرار کند: «ده تا، ده تا، ده تا...»
دهتا در دنیای او بینهایت است و این بینهایت دوستداشتهشدن است که همپای معدود دلخوشیهای شخصی، من را به زندگی و آدمها امیدوار میکند. طوری که میتوانم در اوج خستگی و کسالت و روزمرگی ویدئوهایش را بارها و بارها پلی کنم و عکسهایش را نگاه کنم و خوش باشم که فندق در زندگی من هست و من در زندگی او.