میگویم، مامان.
میگوید، هووم.
سرش را بلند نمیکند.
میگویم، هیچی.
مامان همچنان کتاب میخواند.
دلم میخواهد بپرسم:
حال مادرجون بهتر میشود؟
میشود باز هم وقتی وارد اتاقش میشوم
بنشیند و لبخند بزند؟
میشود باز هم با لطیفههایش دربارهی مرغها و جادهها
به خنده ام بیندازد؟
ولی مامان انگار اینجا نیست.
دارد کتاب میخواند
و در دنیای داستانش غرق شده است.
شاید در آن صفحات
چیزهای شادتری هست.
خوشبه حال مامان.
گمانم بهتر است من هم کتابی گیر بیاورم.