خنده‌های صورتی

در جست‌وجوی آبی‌ها

خنده‌های صورتی

در جست‌وجوی آبی‌ها

خانه خوب است.

خانه جایی‌ است که مامان آن‌جاست.


*مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!، سالی مورفی، نشرچشمه


دیروز داشتم می‌گفتم من عاشق در خانه ماندنم. عاشق اینم که روزی شغل خانگی داشته باشم. یکی از اتاق‌های خانه‌ام/خانه‌مان اتاق کارم باشد. بعضی‌ها از این که در خانه بمانند مریض و افسرده می‌شوند. من این‌طور نیستم. هزار کار و بهانه و دلیل محکم دارم برای این که ساعت‌ها در خانه بمانم و از ماندنم لذت ببرم و بزرگ‌ترین دلیل‌ش هم پیش مامان‌بودن است. من مامانی نیستم. اما این که در خانه باشم و حرکت‌ها و جنب‌وجوش‌های مامان را ببینم و صدایش را بشنوم حالم را خوب می‌کند. خیالم را راحت. روحم را آسوده. قلبم را آرام. تا به حال به این موضوع این همه عمیق فکر نکرده بودم اما. تا این که همین دو جمله‌ی ساده را در کتاب «مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!» خواندم. دیدم چه تفسیر ساده‌ای دارد: خانه خوب است. خانه جایی است که مامان آن‌جاست. و مامان بودن و مامان داشتن یعنی آرامش مطلق. امنیت کامل. من که این‌طور فکر می‌کنم.