از آقای کرگدن میپرسم: «آدم از کجا بفهمد چه کاری درست است یا نه؟!»
آرد گز از بین لبهایش پاشیده میشود توی صورتم. میخواهم بگویم کمی فاصله وقت حرف زدن بد نیست که میگوید: «به مغزت فشار نیار با!» و تمام گز آردی را میچپاند توی لپهایش.
شاید حق با او است. من دارم زیادی به خودم فشار میآورم.
لم میدهم روی پاهایش.
چه میشد پنجرهی اتاقم کمی بزرگتر بود؟ یا آسمان کمی تمیزتر؟!
سهم گز آردیام را هم میدهم به آقای کرگدن.
چون اجازه داده سرم را بگذارم روی پاهایش تا از غصههایم کم شود.